مردی کنار رود زانو زد، چه مردی
مردی شبیه دست خالی برنگردی
خورشید، در راز نگاهش خواب می رفت
در چشم هایش آبروی آب می رفت
مردی که یک دریا تنفر دارد از آب
انگار چشمانش دلی پر دارد از آب
هی آب میدید و به دریا اخم می کرد
تصویر دریا را نگاهش زخم می کرد
هی آب می دید ، از نگاهش اشک می ریخت
آرام دریـا را درون مشک می ریخت
در خاطرش تا کودکان را فرض می کرد
دست تمام موج ها را قرض می کرد
چشم تمام آسمان ها میخ آب است
این لحظه ای حساس در تاریخ آب است
حالا جهان برگشته و دیدش به مشک است
حتا خدا هم چشم امیدش به مشک است
سوغاتی یک ایل را بر دوش می برد
این بار موسا نیل را بر دوش می برد
اما چه سود این دشت اسیر بوف کور است
انگار چشم ساکنان کوفه کور است
آدم نماهایی که ذاتن خوک بودند
از اول تاریخ هم مشکوک بودند
از نحسی تصویرشان فریاد و دادا
یک گوشه کز کردند تا روز مبادا
اصلاً نمی فهمند او ناموس دریاست
افتادن دستان او کابوس دریاست
بی دست شد خود را به هر راه و دری زد
با التماس از مشک می خواهد نریزد
با تیر بعدی آبروی مشک می ریخت
آوارهای مرد روی مشک می ریخت
مردی کنار رود،جاری شد، چه مردی
مردی شبیه دست خالی بر نگردی
عظیم زارع